مشکلات کودکان اوتیسم با افزایش سن و شروع دوران نوجوانی و بزرگسالی رنگ دیگری به خود میگیرد.از علائم اوتیسم در بزرگسالی (آسپرگر)می توان به گوشه گیری ، عدم توانایی در ایجاد ارتباط مناسب با افراد و مشکلات تطابقی اشاره کرد. علائم اوتیسم در بزرگسالان موجب عدم توانایی فرد در یافت شغل مناسب و مشکلاتی در زمینه برقراری ارتباط عاطفی صحیح می باشد. تشخیص اوتیسم در بزرگسالی و درمان علایم اوتیسم می تواند کمک بسزایی در بهبود روند زندگی این افراد نماید. مرکز درمان اوتیسم دکتر صابر به ارائه خدمات کاردرمانی اوتیسم، گفتار درمانی اوتیسم و روانشناسی در زمینه کودکان اوتیسم و بزرگسالان مشغول به فعالیت می باشد.
جهت تماس با کلینیک کاردرمانی و گفتاردرمانی جناب آقای دکتر صابر (کلینیک توانبخشی پایا در پاسداران ، کلینیک توانبخشی غرب تهران در سعادت آباد) باشماره 09029123536 تماس حاصل فرمایید.
علائم اوتیسم در بزرگسالی
از علائم و نشانه های اوتیسم در بزرگسالی که توسط دکتر اوتیسم تشخیص داده می شود می توان به موارد زیر اشاره کرد:
- مشکلات حسی و اختلالات پردازش حسی در بزرگسالی
- عدم توانایی در برقراری ارتباط چشمی مناسب با افراد
- مشکل در ایجاد روابط عاطفی و عاشقانه
- دشواری در استمرار رابطه و دوست یابی
- مشکل در ابراز احساسات و بیان نیازهایش
- دایره علایق محدود و کلیشه ای
- عدم انعطاف پذیری و رفتار های وسواس گونه
- تکرار یک برنامه ثابت روزمره
- اختلالات اضطرابی و اختلال خواب در افراد اوتیسم در بزرگسالی شایع است
درمان اوتیسم در بزرگسالان
درمان های اوتیسم در بزرگسالی شامل کاهش رفتار های غیر عادی و افزایش ارتباط اجتماعی در فرد اوتیسم است که توسط درمان های زیر صورت می گیرد:
- دارو درمانی در جهت کاهش اختلالات خلقی، اضطراب و مشکلات خواب در فرد مبتلا به اوتیسم
- درمان مهارت های کلامی توسط گفتار درمانی و گروه درمانی
- اصلاح رفتار توسط تکنیک های رفتاردرمانی
- درمان مهارت های ارتباطی توسط آموزش های ویژه روابط اجتماعی
مشکلات اوتیسم در بزرگسالان از زبان خودشان
اودل شپرد می گویند ، حقیقتا خاطره انسان همانی است که به دست فراموشی سپرده میشود. دوران دبیرستان من مصداق این ضرب المثل است. شاید این پرده از نمایشنامه زندگیم بسیار غمگین باشد، و همین امر باعث شده است تا تنها قسمتهای ناچیزی از آن را به خاطر بیاورم. به محض سرک کشیدن به صندوقچه خاطراتم، هجوم بی امان احساسات منفی آغاز میشود و حس انزوا و غربت تمام وجودم را در بر میگیرد. دهان به سرعت خشک میشود و بی اختیار به دنیای درون پناه میبرم. آنجا ماوای امنی است که دیگر از راهروهای شلوغ مملو از دانشآموزانی که مرا برآشفته میکنند، خبری نیست و احساس ناهنجار طرد شدن و واکنش های ناخوشایند آموزگارانم مرا نمی آزارد. مانند همه آنهایی که مبتلا به اوتیسم هستند، من هم قابلیت پذیرش تغییرات در کمال آرامش و صبر را نداشتنم.
پس از اتمام دوره در مدرسه، قدم به کلاس هفتم در مدرسه دخترانه ، گذاشتم که مدرسه خصوصی بزرگی مملو از دختران طبقه مرفه جامعه بود. این محیط متفاوت بسیاری با مدرسه ابتدایی ام داشت که تنها سیزده دانشآموز در یک کلاس بودیم و یک آموزگار مسئول تمام دروس بود. همچنین دست اندرکاران این مدرسه با والدینم ارتباط تنگاتنگی داشتند. قدم گذاشتن به این مدرسه که بین ۳۰ تا ۴۰ نفر در یک کلاس بودند و هر مبحثی معلم خاص خود را داشت، برایم تجربه گیج کننده و ناگوار بود. من گیج و سردرگم در میان ازدحام و سر و صدای دانش آموزان بودم و ناتوان از عملکرد قابل قبول در دروسی مانند ریاضی و انگلیسی که قابل یادگیری به صورت تصویری نبودند. آنها مفاهیم انتزاعی بودند و قابل بیان در چارچوب شی یا شکل نبودند. تنها موردی که از کلاس ریاضی به خاطر میآورم نمایش علمی از معنای عدد (پی) عدد ثابتی که برای محاسبه محیط دایره در نظر گرفته شده است. به یاد دارم که معلم یک دایره مقوایی را برداشت و نخی را پیرامون او پیچید و به کلاس نشان داد که اندازه آن سه برابر قطر و اندکی بیشتر میشود که معادل ۱۴/۳ است. این برایم به مثابه واقعیت بود. من آن را دیدم و فهمیدم. زیست شناسی هم بسیار برایم مطلوب و مفهوم بود، چون یادگیری تصوری بود نه تربیتی و استنتاجی. در دبیرستان نیز در دروسی مانند جواهرسازی و کاردستی بسیار موفق بودم. ما با نقره حقیقی کار میکردیم و من در طراحی جواهرات خاص بسیار ماهر بودم. اما در اینجا نیز مثل دبستان اگر مبحثی را درک نمی کردم، بی حوصله می شدم و این بی حوصلگی منجر به شیطنت می شد. وقتی به گذشته فکر می کنم، دو دلیل را برای رفتارهای ناپسند خود پیدا می کنم.
اولین دلیل آن خستگی و کلافگی بود ولی دلیل دوم این بود که می خواستم عکسالعمل همکلاسی هایم را پس از انجام آن عمل ببینم، یا واکنش همگان را به صورت باز شدن مچم مشاهده کنم. مثال بارز آن کلاس ورزش بود که صبر میکردم تا دخترها وارد سالن شوند، سپس لباسهای فرم شان را قایم می کردم و پس از اتمام کلاس دقایق زیادی را با خود می خندیدم و از این ور و آن ور دویدن دخترها برای یافتن لباسهایشان لذت می بردم. آنها اغلب مجبور بودند که لباس ورزش خود را برای حضور در کلاس بعدی به تن کنند و همیشه لباس خودم را هم پنهان میکردم تا به من شک نکنند. یکی از کارهای دیگری که مورد علاقه ام بود گره زدن نخ های کره به کشوی میز همکلاسی هایم بود که به محض باز کردن کشوی میز کرکره ها پایین می افتادند و هیاهو جارو جنجال زیادی در کلاس برپا میشد. حرکاتی از این قبیل باعث سرگرمی و بیرون آوردن کلاس از آن جو کسل کننده می شد. البته مدرسه گزارش عملکرد ضعیف درسی و رفتاری مرا به مادرم می داد. مادر در تماس تلفنی با روانپزشکم دکتر استین نگرانی های خود را عنوان کرد. او از دوستان مدیر مدرسه چری هیلز بود. دکتر استین در نامه ای خطاب به ایشان نوشت :
خانم گرندین در تماسی تلفنی اظهار نگرانی کرد که شاید در میان معلمان مدرسه تان سوءتفاهمی در مورد تمپل پدید آمده باشد. این خانواده را از جولای ۱۹۵۶ می شناسم، اما کاردرمانی خود را با تمپل از دسامبر ۱۹۵۸ تا ژوئن ۱۹۵۹ ادامه دادهام.
تمپل از آن دسته بچه های غیر معمولی است که کودکی بسیار سختی را پشت سر گذاشته است.و اشتباهاً در زمره معلولان مغزی قرار گرفته است. آزمایش های فیزیولوژیکی بسیار دقیق در ۱۹۵۶ و مجددا ۱۹۵۹ و همچنین مشاهدات طولانی مدت من دلایل محکمی بر رد این ادعا هستند. همانطور که مستحضرید، تست های فیزیولوژیکی بیانگر اختلالات ارگانیک اند. تمپل در ۱۹۵۶ امتیازی معادل ۱۲۰ را در تست هوش کسب کرد و مجددا ۱۹۵۹ این امتیاز به ۱۳۷ رسید. اما عملکرد او در حد این هوش فوق العاده نبود و ضعیف تر است. اجازه دهید که نظر خود را به عنوان یک روانشناس مختصرا برای شما عنوان کنم : خلاصه کلام این است که تمپل دختری است با ضریب هوشی بسیار بالا که ضعف ها و مشکلاتش فرصت ابراز و استفاده خلاقانه از این هوش را به او نمیدهد. اگر این موضوع را از دیدگاه نه چندان بدبینانه بررسی کنیم، با صاف و سادگی مواجه میشویم که کمی بیشتر از حد معمول است، و تحت فشارهای جدی در برخورد با واقعیت ضعیف است، و خصلت مبتنی بر امیال آنی او مناسب یک نوجوان ۱۱ ساله نیست. از دیدگاه خوش بینانه تر هیچ مورد عجیبی در او دیده نمی شود، نیروی عقلانی او کاملا فعال و تحت کنترل است، هوش کاربردی و قابلیت روبه رو شدن با واقعیت های جدید در او مقابل مشاهده است. البته تمام این موارد نیاز به تلاش بیش از اندازه او دارد. تمپل یک بیمار روانی یا حتی در موقعیتی نزدیک و آن هم نیست. شاید بتوان او را بچه ای عصبی یا روان رنجور نامید، شخصیت او شکل یافته و کامل است و توان حفظ این هماهنگی شخصیتی را به جز در موارد فشارهای عصبی حاد کاملاً دارد. در حال حاضر او روی جنبه های سالم تر و پربارتر شخصیت خود کار میکند، و افت و خیزهایی هم که در او دیده میشود جزئی از روند رشد اوست. از ملاقات آخرمان تا به حال تفاوت زیادی در او دیده می شود. به عقیده من تمپل دارای توانایی های خارق العادهای است و بسیار خلاق است، اما بعضی از حرکات عجیبش باعث انگشت نما شدنش میشود. او قدم به دنیای بلوغ گذاشته است و در حال ترک مدرسه ای است که کارکنان آن در بدترین وضعیت او را به شاگردی قبول کرده اند، و در عین حال نهایت حمایت را از او کرده اند، و پیشرفت او نیز برایشان بسیار مطلوب بوده است. لطفاً در صورت نیاز به هر گونه همکاری و یا توضیح بیشتر، مرا در جریان بگذارید. و از اینکه طی دو سال گذشته موفق به دیدار یکدیگر نشده ایم، بسیار متاسفم.
درمان اوتیسم در بزرگسالی
نظر دکتر استین در مورد پیشرفت من کاملا درست بود. من سعی زیادی در هماهنگ شدن با محیط اطراف و عدم ایجاد تنش می کردم و سند موجهی برای اثبات این ادعا دارم و آن انتخاب شدنم در کمیسیون مجمع عمومی بود که افتخار بزرگی محسوب میشد. هر هفته یک بار دانش آموزان برای شرکت در این تجمع صف می کشیدند و من نقش پلیس را در این مجموعه اجرا میکردم. اگر کسی صحبت میکرد یا ادای خاصی را در می آورد، به او نمره منفی می دادم. آنجا که علاقه بسیاری به شرکت در این گردهمایی داشتم حداکثر تلاش خود را برای پرهیز از شوخی های بی مورد از جمله پنهان کردن لباسهای ورزشی همکلاسی هایم می کردم. موارد دیگری هم برای اثبات پیشرفت من وجود دارد. من سریال تلویزیونی فلق را در تلویزیون دنبال می کردم، از خواندن کتاب های علمی تخیلی لذت می بردم، و علاقه و کنجکاوی هر زیادی در طراحی ماکت هواپیما از خود نشان میدادم. طرح های نو و عجیبی را در ساختن آنها به کار می بردم تا شاید موفق به بلند کردن آنها از زمین شوم اشیا پرنده همیشه مورد علاقه من بوده اند. در کودکی یک بادبادک کاغذی درست کردم تا پشت سه چرخه ام پرواز کند. در آن روزها به این نتیجه رسیده بودم که اگر بالهای بادبادک را صاف تخت و انتهای آن ها را به بالا خم کنم، بهترین نتیجه را خواهم گرفت، ولی از دوام بادبادک به مقدار اندکی کاسته خواهد شد و با شیب زیادی در هوا پرواز خواهد کرد. سالها بعد در وال استریت جورنال اعلامیه ای را درباره ساخت نوع جدیدی از جت خواندم که دو بالچه کوچک در انتهای بال های اصلی آن کار گذاشته بودند ،و این درست مانند آن بادبادکی بود که سالهای پیش ساخته بودم این علاقه شدید به مهندسی را بدون شک از پدربزرگ مهندسم به ارث بردهام. او و یکی از همکارانش اصلی ترین قسمت دستگاه هوانوردی اتوماتیک را طراحی و الگوسازی کردند. نام این قطعه سوپاپ شار است. و حرکات باله های هواپیما را از طریق میدان مغناطیسی زمین حس میکند. این اختراع عظیم امروزه نیز در جت های مسافربری استفاده میشود. پدربزرگم رفتاری آرام و صبورانه داشت و هیچ کدام از سال هایم را بی پاسخ نمی گذاشت. (چرا آسمون آبیه؟) یا (چی باعث جزر و مد میشه؟) بیوقفه سوال می کردم و او هم پیدرپی جواب های علمی و صحیح اما در حد درک و فهم من می داد. اما علیرغم این استعداد خلاق در ارتباط با مردم بسیار ضعیف بودم. مردم از رفتار غیر معمول، نحوه سخن گفتن، ایده های عجیب، لطیفه ها و شوخیهایم هیچ استقبالی نمی کردند، و از همه بدتر نمرات درسی ام بسیار پایین و تاسف بار بود. اما آنچه که باعث اخراج من از مدرسه دخترانه چری هلیز پس از دو سال و نیم شد، نه نمرات پایین من بود و نه شوخی ها و شیطنت هایم، بلکه قشقرق ها و خشونت ها و عدم کنترل رفتارم بود. همکلاسی هایم را آزار می دادند و من هم در عوض آنها را کتک میزدم. بارها به دلیل ناپسند بودن رفتارم اخطار گرفته بودم. روزی یکی از همکلاسی هایم ماری لوری، در راهروی مدرسه از کنارم گذشت تا به کلاس موسیقی برود. او با پوزخندی دماغ خود را بالا کشید و به سمت من چرخید و گفت : عقب افتاده! تو بیشتر از یک موجود عقب افتاده نیستی! خشم با سرعت و حرارت فراوان تمام وجودم را فراگرفت و کتاب تاریخی را که در دست داشتم، به عقب بردم و با شدت به سمت او پرتاب کردم و کتاب نیز مثل یک موشک هدفمند به چشم های ماری اصابت کرد.
او فریاد زد و من هم بدون آنکه حتی زحمت برداشتن کتاب تاریخ را به خودم بدهم، صحنه را ترک کردم. آن شب در منزل بودیم که زنگ تلفن به صدا در آمد. به محض برداشتن گوشی، صدای مدیر مدرسه آقای هارلو به گوشم رسید. او بدون اینکه سراغی از والدینم بگیرد، خطاب به من گفت، از فردا زحمت مدرسه آمدن را به خودت نده. تو اصلاح شدنی نیستی. مادر لوری خیلی ناراحت است و تو باید این کارت ممکن بود باعث کور شدن او بشوی، و تمام اینها به دلیل رفتار غیر قابل کنترل و زشت توست. گوشی را سر جایش گذاشتم. خشم و بی قراری درونم فوران میکرد و در حالی که می لرزیدم، حالت تهوع شدیدی را احساس کردم. آقای هارلو حتی حاضر نشد که ماجرا را از زبان من بشنود. او مطمئن بود که چون من متفاوت هستم، حتما گناهکار هم هستم. تمپل تلفن کی بود؟ کسی با من کار داره؟ این صدای مادرم بود (نه) در حالی که نفس عمیقی کشیدم، وارد اتاق نشیمن شدم جایی که مادرم مشغول کتاب خواندن برای خواهر ها و برادرم بود. پدرم هم روزنامه عصر را مرور میکرد.
آقای هارلو بود، مدیر مدرسه ام. سپس هر آنچه را که او گفته بود برای آنها بازگو کردم. مادرم در حالی که کتاب را زمین می گذاشت، به سمت من دوید و گفت اخراج! خدای من تمپل! چه اتفاقی افتاده؟
من تمام ماجرا را برای او توضیح دادم، و او هم مثل همیشه با دقت به حرفهایم گوش داد و از من حمایت کرد. پس از به خواب رفتن بچه های کوچکتر و بیرون رفتن پدرم برای پیاده روی ما دو نفر مشغول برنامه ریزی های جدید شدیم. چند هفته ای به دنبال مدرسه جدید میگشتیم .در نهایت مدرسه ای را که مادرم سال گذشته ارتباط تنگاتنگی با آن داشت، انتخاب کردیم. مادرم برای برنامه های مستند تلویزیونی فیلمنامه مینوشت و یکی از فعالیتهای او مربوط به کودکان عقب مانده بود. فیلمنامه او جایزه ایالت اوهایو را برای بهترین مستند سال دریافت کرده بود. کار دیگر او برای شبکه PBS در مورد کودکانی بود که از لحاظ احساسی مشکلات فراوانی داشتند. تحقیقات او بیشتر در مدرسه مانتین کانتی در ورمونت صورت گرفته بود. پس از بررسی تمام مدارس، این مدرسه را به عنوان بهترین گزینه انتخاب کردیم. این مجموعه نیز مانند دبستانم مدرسه ای کوچک بود و تنها ۳۲ دانشآموز داشت، و این خود باعث رسیدگی بیشتر به تک تک دانش آموزان می شد. در آنجا مرا به عنوان تمپل قبول کرده بودند، نه دختری که با باقی دانش آموزان مدرسه چری هیلز متفاوت است. حضور در یک مدرسه کوچکتر که توجه ویژه ای به هر دانشآموز میشد، دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتم را برایم آسان تر کرد. ولی همواره در گوشهای از مغزم رویای ساخت دستگاه خارق العاده ای را می پروراندم که هیجان ها و تفاوت هایم را با دیگران کاهش دهد.